وبلاگ اختصاصی محمد حسن یوسفی



 

خوشبحالت که میخوابی و میخندی هنوز

خوشبحالت که میحرفی و میفهمی هنوز

 

حیف از این عشق،که غم آنرا به یغما برده

آن غریب آشنا از غم تو جا خورده

 

خاطرم هست که از حال خرابم گفتم

از غم دیرینه،با وصف نگاهم گفتم

 

تو خودت گفته بودی حال مرا میفهمی

به غمم مینگری،میخندی،میرقصی

 

کمرم با غم تو خم شده است،میدانی

وزن من چند کلیویی کم شده است،میدانی

 

بوی عطرت هنوز توی سرم میپیچد

حس من پر میگیرد توی دلت میشیند

 

هنوز هم طرز نگاهت را به عالم ندهم

خسرو،فرهاد با مجنون، با هم سر هم 

 

تازه شاید کمی حال مرا در یابند

این چه سریست که عشقها همشون،غم زایند

 

خوشبحالش هنوز،چهره ی خندان دارد

قلب وامانده ی من،میل دو چندان دارد

 

خواستم بار دگر عشقمو تمدید کنم

نازنینم را به جدایی،کمی تهدید کنم

 

حسرتم شعله کشید،هر چه بود را سوزاند

قلبم من اه کشید.ریشه ام را سوزاند

 

چشم تو زندان است،قلب من زندانی

من کنارت هستم تو که را میخوانی

 

من به تو زنگیدم،دست و پام لرزیدن

تا جوابم دادی،از حقیقت ترسیدم

 

تو حواست نیست،که چه میگویی!

من همان خاکم،در چه میرویی؟

 


گر با دگران سحر کنی وای بر من

از کوی دگر گذر کنی وای بر من

چه آشوبی شوم هر دم 

که دل میبری از هرکس 

چه جنجالی به پا کردی 

تو در این قلب دلواپس

چه جنجالی به پا کردی 

تو در این قلب دلواپس

انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانیست

انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانیست

انفرادی همه شب من به خیابون میزنم

خسته از حال و هوایی که به این ویرانیست

از توبگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو اما عقب سر نگران

ما گذشتیموگذشت آنچه توباما
کردی

تو بمان با دگران وای به حال دگران

انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانیست

انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانیست

انفرادی همه شب من به خیابون میزنم

خسته از حال و هوایی که به این ویرانیست


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها